دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟


و ای کاش که این جمعه بیایی!


دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره،

 مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟


تو کجایی؟ تو کجایی...


و تو انگار به قلبم بنویسی:


که چرا هیچ نگویند


مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟


و عجیب است


که پس از قرن و هزاره


هنوزم که هنوز است


دو چشمش به راه است


و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، 

زیاد استکه گویند

به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!


و گویند چرا این همه مشتاق ،

 ولی او سپهش یار ندارد!